بیکران مهر

تو رقص دلربای ساقه های طلایی گندم در موسقی بادی

بیکران مهر

تو رقص دلربای ساقه های طلایی گندم در موسقی بادی

زاده تخیل خودش

... 

یک جعبه کادو بود. 

گفت خیلی دوست داشتم اینو برات بخرم. هر دفعه که از در مغازه رد می شدم نگاهش می کردم.  

...

کادو رو باز کرد زیر کادو دو تا تیکه کاغذ کوچیک بود. 

توی کاغذا دو تا شعری بود که پشت تلفن واسش خونده بود. 

یکی شو وقتی توی گرمای ۶۴ درجه نشسته بود و روز سختی رو گذرونده بود و به قول خودش دیگه فکرش کار نمی کرد از ذهنش گذشته بود: 

 

      محبت را دوست دارم 

      از اینکه دوستم داری دوست داشتن را دوست دارم. 

      از اینک تو را دارم به خود امیدوارم 

      اگر باشی کنارم به خود گویم خدا را دارم. 


نظرات 3 + ارسال نظر
علی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 ق.ظ http://artanha1966.blogsky.com

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم
گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند
اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است.

(قیصر امین پور)


متشکرم دوست عزیز؛ از اظهار لطفتون و همدردیتون!
همواره دلت شاد و لبت خندان باد !

علی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ب.ظ http://artanha1966.blogsky.com

سلام دوست خوب!
میخوای چطور باشم؛ باور کن همه این 45 سال فلسفه بافی‌هام به هم ریخته؛ آرامش ندارم.
اصلاً دو ماهی میشد یه حس عجیبی داشتم؛ وبلاگم رو اگه بخونی، متوجه میشی؛ یه جور پیشآگاهی بود انگار از وقوع یه فاجعه؛ درست مثل دو ماهی که قبل از مرگ مامان همش احساس میکردم یه چیزی داره به انتها میرسه.
این یک دو ماهه هم پاک از هم پاشیده بودم. شب پدر رفتم تا ساعتای دو نشستم سر مزار مادرم و هی ازش پرسیدم چمه؟!
میدونم این احوالات شاید واسه من خیلی بعید و خیلی خیلی بد باشه، ولی چه کنم که تا این سن هنوط یه بچه در درونم موندم و کسی نمیدونه. ظاهرم خیلی متین و آرومه؛ همه می‌آن درددلهاشونو به من میگن و آرومشون میکنم، ولی این روزا پاک از هم پاشیدم. دقیق مفهوم پاشیدگی رو همه دارن از وجناتم میبینن و میخونن.
یه عمر با احساسم زیستم، تربیت شده دست پدر و مادری بودم کع تمام وجودشون حرمت و دوستی و وفا بود. حتی بعد مادر، پدر تمام روزها رو با یه گالن کوچولوی آب و یه شال قرمز سر مزار مادر بود و سنگ «عزیز» ش رو مثل آینه پاک و تمییز می‌کرد؛ اما حالا بین 8 تا خواهر و برادر کم آوردم. منی که مرگ مادر رو توی بهت کامل، مثل سنگ ایستادم و اشکم رو جز خدا ندید، پشت و پناه همه حتی بابا بودم و توی همه این شش سال، سعی کردم کاری و حرکتی نکنم تا بعدا پشیمونی برام بیاره، حالا کم آوردم. شدم مثل بابام، توی تمام این شش سال که از بس گریه میکرد، همه بهش طعن و نصیحت و حتی سرزنش داشتن. قصة یعقوب رو شنیدی، حکایت بابا در غم مادر؛ و حالا من در دوری بابام انگار اینجوریه.
کسی باور نمیکنه که چرا از سر مزار کنده نمیشم. کسی نمیفهمه که چه دردی دارم روی دلم وقتی اون قیافه رنجور و اون چشمای همیشه خیس رو خاطر میارم. هر کسی از دید خودش یا نصیحت میکنه، یا سرزنش میکنه و یا حتی سرم داد میکشه. پاک از هم پاشیدم.
میرم سر مزار، نیمه‌های شب بیشتر، میشینم و هی کلمه‌ها مث سیل از دلم میجوشه.
نمیدونم شما چه سنی داری، ولی اگه یه ذره پا به سن گذاشته باشی و بدونی وفا چیه، خوب میفهمی چی میگم.
اگه بدونی وقتی دکتر بهت میگه بابات سکته مغزی کرده و تو، توی بهتی کلافه‌کننده، پدرت رو بغل میکنی؛ پدری که دیگه توی این عالم نیست و کما همه هوشیاریش رو گرفته؛ پیشونی عرق سرد زده‌اش رو میبوسی و دست‌های چروکیده‌اش رو و بیخ گوشش میگی: بابا، تنهام نذار، چه دردیه.
بگذریم. چقده حرف زدم. انگار دلم هوای درددل داره برای یه نفر. خدایا دلم داره میترکه از بس چیزی نمیگم. ممنونم اینهمه به من توجه داری. خیلی مهربونیت این روزا روم مؤثره. اینو بخدا جدی میگم. خیلی آقایی؛ یا خانمی؟! (اصلا خانمی یا آقا؟؟؟!!!) اصلا چه فرقی میکنه حالا؟
ببخشی؛ دارم پرت میگم؛ ببخشی که اصلا به حال خودم نیستم. باز می‌آم بهت سر می‌زنم. چشم لینکت کردم. بازم ممنونم از محبت و این همه لطف و توجهت.
باش تا گاه شادیها جبران کنم!
خدانگهدار

علی سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ http://artanha1966.blogsky.com

سلام دوست من!
دو تا نظر برام گذاشته بودی که هم ازت ممنونم و هم ازت گلایه مندم.
اون شکلک سبزرنگت شاید بزرگترین توهین به درد انسانی کسی مثل من بود.
از من بگذر پسر یا دختر خوب. من نه همدردی شما رو میخوام عزیز منٰ نه این شکلک عجیب و توهین‌آمیزت رو.
لطفا دیگه اصلا به این وبلاگ سرنزن؛ نظر هم ننویس. متشکرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد